سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنهایی پر هیاهو

تلاش برای بودن

این روزها تمام نیرو و انرژیم صرف حفظ شرایط پایدار روحی ام می شه این که سعی کنم زندگی ام را با یک زندگی کاملن معمولی مقایسه نکنم که حتی خودم را با گذشته خودم مقایسه نکنم ... نتونستم جلوی اشکامو وقتی خواهرم برای اولین بار در تزریق آمپولم به من کمک کرد بگیرم ... توی این 6 سال همیشه خودم آمپولم را تزریق کردم اما دیگه نه توی پام نه توی شکمم جایی برای تزریق نیست تمام عضلاتم دچار آتروفی شده و به سختی سوزن توی بدنم فرو می ره ... فقط  دستام مونده و حالا باید لباس آستین بلند تنم کنم ... خوبی ماجرا اینه که من هنوز راه می رم، هنوز خوب می بینم و هنوز سالمم و تا وقتی می تونم با پوششم جای آمپولها را پنهان کنم از دید همه یه آدم سالمم مثل همیشه...
این روزها اتفاقهای خوبی هم می افته مثلن آقا رضا از تهران مجموعه خونه مادربزرگه را برام هدیه آورده بود که از خوشحالی نزدیک بود جیغ بکشم ... سمیه یه چرتکه برای موبایل عزیزم خریده که هیچوقت زنگ نمی خوره ... دارم نوشتن با دست چپ را تمرین می کنم و شعرای حافظ را به حافظه ام می سپارم ... دو تا کتاب جدید هم خریدم که بخونم ...
زندگی این روزها می گذره ...